یکی از بعدازظهرهای آخر تابستان بود. نزدیک یک کلبه قدیمی در دهکدهای زیبا خانم اردکه لانهاش را کنار دریاچه ساخته بود.
اون پیش خودش فکر میکرد مدت زیادی هست که روی این تخمها خوابیدم . او تنها نشسته بود و بقیه اردکها مشغول شنا بودند. کمکم تخمها شروع به حرکت کردند و با نوکهای قشنگ کوچکشان پوستهی تخمشان را شکستند .
آنها یکی یکی بیرون آمدند اما هنوز خیس بودند و نمیتوانستند به خوبی روی پاهایشان بایستند. به زودی جوجهها روی پاهایشان ایستادند و شروع به تکان دادن خودشان کردند. تا اینکه پرهایشان خشک شد.
خانم اردکه نگاهش به تخم بزرگی افتاد و پیش خودش گفت: اوه نه! هنوز یکی از تخمها اینجاست. اردک پیری کنار خانم اردکه آمد . به تخم نگاه کرد و گفت: شاید این تخم یک بوقلمون باشد، این اتفاق یکبار برای من هم
رخ داده است. اون جوجه حتی نمیتوانست به آب نزدیک شود.
چرا ناراحتی ؟ من پیشنهاد میکنم که او را ول کنی . سپس اردک پیر آهسته شنا کرد و رفت. خانم اردکه فکر کرد کمی بیشتر روی این تخم بنشیند . بعد از مدتی صداهای ضعیفی از داخل تخم شنید و بهزودی جوجه کوچولو از تخم بیرون آمد.
مادر مدتی به جوجه نگاه کرد او با پرهای خاکستریش ظاهر عجیبی داشت و مادر را نگران کرد.
اما وقتی که به پاهایش نگاه کرد خیالش جمع شد که این جوجهی بوقلمون نیست. اما جوجهی بزرگ و زشتی بود. روز بعد مادر جوجههایش را به کنار دریاچه برد. جوجهها یکی یکی داخل آب پریدند. بهزودی همه آنها حتی جوجه اردک زشت روی آب شناور بودند.
سپس مادر جوجههایش را به حیاط طویله برد و به اردک پیر گفت: نوار بین پاهای این جوجه نشان میدهد که یک جوجه بوقلمون نیست.
بوقلمونی که در نزدیکی آن ها راه می رفت سرش را بالا آورد و گفت: تا حالا چنین جوجه اردک زشت و بزرگی
ندیده بودم. این تازه شروع مشکلات جوجه اردک بود . حیوانات با او رفتار دوستانهای نداشتند چون او خیلی زشت بود.
جوجه اردکهای دیگر با او بازی نمیکردند. مرغها به او نوک میزدند و هم حیوانات به او میخندیدند.
جوجه اردک بیچاره خیلی غمگین و تنها بود و با گذشت زمان بیشتر ناراحت میشد . هرچند که مادرش سعی میکرد به او دلداری بدهد. او احساس میکرد کسی او را دوست ندارد و فکر میکرد چرا با بقیه برادرهایش فرق دارد.
یک شب که دیگر جوجه اردک زشت نتوانست این همه ناراحتی را تحمل کند از حیاط طویله خارج شد و تا جایی که میتوانست دوید.
بهزودی به جنگل رسید. هرچه جلوتر میرفت پیدا کردن راه سختتر میشد .
اما او به دویدن ادامه داد تا اینکه به نزدیکی مردابی رسید که اردکهای وحشی در آنجا زندگی میکردند.
جوجه اردک پشت درختی پنهان شد. احساس میکرد که خیلی تنها و خسته است.
صبح هنگامیکه تعدادی از اردکها پرواز میکردند متوجه جوجه تازه وارد شدند ایستادند و به او سلام کردند.
از او پرسیدند: تو کی هستی؟
جوجه اردک زشت گفت: من اردک مزرعه هستم. آیا تا حالا جوجه اردکی مثل من دیدهاید که پرهای
خاکستری داشته باشد؟ او مدت طولانی به اردکهای وحشی که با اردکهای مزرعه خیلی فرق داشتند نگاه
کرد. آنها گفتند: یک اردک؟ ولی ما تا حالا جوجه اردکی مثل تو ندیدیم . اما مهم نیست . تو میتوانی اینجا بمانی چون این مرداب به اندازه کافی برای همه ما جا دارد .
جوجه اردک زشت خوشحال بود که می توانست در کنار مرداب استراحت کند و از حیوانات بیرحم مزرعه دور باشد.
هوا سرد بود. جوجه اردک زشت به برگهای درختها نگاه کرد که طلایی و قرمز بودند . همانطور که او میان نیزار برای پیدا کردن غذا میگشت سه غاز وحشی از آسمان کنار او به زمین نشستند.
سلام دوست داری با ما باشی؟ ما داریم به مرداب دیگری پرواز میکنیم که کمی از اینجا دورتر است. جاییکه غازهای جوان زیادی مثل ما آنجا زندگی میکنند .
جوجه اردک زشت از این اتفاق خوشحال بود اما قبل از اینکه کاری کند صدای شلیک گلولهای را شنید و غاز به درون مرداب افتاد. یک سگ گنده داخل آب پرید تا آنها را بگیرد .
اسلحهها شروع به شلیک در اطراف مرداب کردند سگ دیگری از میان نیزارها بهطرف جوجه اردک دوید. جوجه اردک پا به فرار گذاشت. سگ لحظهای به او نگاه کرد و سپس از آن جا دور شد .
جوجه اردک در حالیکه از ترس نفس نفس میزد گفت: خدایا متشکرم؛ من اینقدر زشتم که حتی سگ هم مرا نمیخواهد. او تمام روز در میان نیزار ماند. بالاخره زمانیکه خورشید غروب کرد سگها رفتند و شلیکها قطع شد. او آشفته خودش را از کناره به میان جنگل رساند.
همانطور که او در تاریکی راه میرفت باد شدیدی میوزید. ناگهان خودش را جلوی یک کلبه خیلی قدیمی دید. نور ضعیفی از لای سوراخ در دیده میشد . جوجه اردک فکر کرد که باید داخل بروم و از دست باد خلاص شوم. بنابراین بهزور از سوراخی وارد خانه شد و در گوشهای شب را گذراند.
زن پیری با گربه و مرغش در این کلبه زندگی میکرد. صبح روز بعد که پیرزن جوجه اردک را دید از خودش پرسید: این دیگه چیه؟ از کجا آمده؟
جوجه بیچاره در گوشهای غمگین نشسته بود و لذت شنا کردن روی آب را بیاد آورد و با خودش گفت من میخواهم به دنیای وحشی بروم. جوجه اردک گشت و حوضچه بزرگی را پیدا کرد و در زیر نور خورشید شناور شد .روز بعد یکباره یک گروه از پرندگان سفید بزرگی را با گردنهای دراز و جذاب در حال پرواز دید.
او تا آن روز چنین پرندگان زیبایی را ندیده بود. او پیش خودش فکر کرد، کاش میتوانستم با آنها دوست شوم. این پرندگان به سمت جنوب مهاجرت میکردند. باد سرد زمستان شروع به وزیدن کرد. جوجه اردک مجبور بود برای اینکه یخ نزند به سختی با پاهایش پارو بزند. اما بعد از مدتی پاهایش یخ زد. کشاورزی که از آنجا عبور میکرد او را نجات داد. او پرنده بیچاره را به خانه گرمش برد. اما بعد بچههای کشاورز جوجه اردک را ترساندند و او بال و پر زد و به آشپزخانه پرید و
به چیزهای مختلفی برخورد کرد و وقتی که در برای لحظهای باز شد او به سرعت بیرون پرید. خلاصه جوجه اردک از زمستان جان سالم بدر برد. یک روز صبح که لای نیزار خوابیده بود گرمای خورشید را احساس کرد.
کش و قوسی به بالهایش داد و به آسمان پرواز کرد . او بطرف یک باغ که یک حوض بزرگ در وسطش
داشت رفت . او سه پرنده سفید زیبا راروی آب دید که در حال پرواز بودند.
آنها قو بودند ولی او این را نمیدانست. او خیلی نرم بدون آنکه بال بزند بالای سر قوها پرواز کرد.
در انعکاس آب قوی زیبای دیگری دید. اون خودشو توی آب دیده بود!
دو بچه کوچک به سمت باغ می دویدند فریاد زدند ، نگاه کن یکی دیگه. این یکی از بقیه زیباتر است!
آن جوجه اردک زشت حالا یک قوی زیبا بود. قلب او پر از عشق به قوهای دیگر بود و فهمید که چه حقیقتی رخ داده است.
تهیه و تنظیم: وبلاگ بازیشاد
دیدگاه خود را بنویسید