داستان کودکانه
جوجه اردک زشت
/post-82جوجه اردکی در مزرعهای سر از تخم بیرون میآورد و به واسطهٔ زشتی اش مورد ریشخند و تمسخر هر روزهٔ دیگر حیوانات مزرعه قرار میگیرد، تا اینکه با رسیدن به سن بلوغ به قوی سپید زیبایی تبدیل میشود و شگفتی و شرمساری دیگر حیوانات را بر میانگیزد.
زنبور عسل (قصه های کودکانه)
/zanboorasalزنبور کوچولو وقتی چشمانش را باز کرد ساعت ۶ صبح بود و دید که همه مشغول کار کردن هستند،نگاهی به اطراف کرد و با بی میلی برای کار کردن آماده شد.همهی در حال کار کردن بودند، بعضی ها لانه را تمیز می کردند، بعضی دیگر به بچه هایکوچک می رسیدند و عده ای هم راه رو را تمیز می کردند.زنبور کوچولو که دل و دماغ کار کردن نداشت آرام آرام شروع کرد به گرد گیری کندو.در ذهنش یاد بازی دیروزش در دشت گل ها افتاد و دوست داشت کهدوباره به آن جا برود و با دوستان جدیدی که پیدا کرده بود بازی کند.او دیروز با شته ها بازی کرد و بسیار با هم صحبت کردند و خندیدند. دشت گل کنار پنبه زار بود و بسیار زیبا بود.
بچه تنبل (قصه های کودکانه)
/bache-tanbalپونه دختر کوچکی بود که به مهد کودک می رفت، او در انجام دادن کارهایش کمی تنبل بود.همیشه برای کارهای نکرده اش بهانه می آورد، هنگام رفتن به مهد کودک بعد از کمی راه رفتن به مادرش میگفت:مامان من را بغل کن من خیلی کوچکم و نمی توانم همه ی راه را پیاده تا مهد بیایم، پاهایم خسته می شوند.مادر هم بیشتر راه پونه را در آغوش می کشید و به مهد می برد.وقتی به خانه می آمدند همیشه برای انجام کارها تنبلی می کرد و اصلا به مادرش کمک نمی کرد.مادرش می گفت وقتی از بیرون می آیی باید دست هایت را بشوری، پونه هم می گفت من آنقدر بزرگنشده ام که بتوانم به تنهایی دست هایم را بشورم و لباس هایم را خیس می کنیم.