نیما با پدر و مادرش در یکی از روستاهای اطراف تهران زندگی می کردند.
پدر نیما برای کار به تهران می رفت و چون مسیرش دور بود هفته ای یک بار برای دیدن خانواده اش به خانه می آمد.
همه ی کارهای خانه و نیما به دوش مادرش افتاده بود، نیما پسر لوس و خودخواهی بود که کارهایش را حتما باید مادرش انجام می داد.
باید مادر او را به مهد کودک می برد و باز می گرداند، سپس غذای او را می داد و همیشه می گفت:
پسرم از این به بعد باید خودت غذا بخوری اما نیما زیر لب غر می زد و می گفت من نمی توانم و
کوچک هستم. بعد از آن مادر حتما باید با نیما بازی می کرد و در هنگام خواب هم بالای سر نیما
می نشست تا او خوابش ببرد.
این کار ها را نیما هر روز از مادرش می خواست و اگر انجام نمی داد مدام گریه می کرد.
وقتی نیما به خواب می رفت مادر شروع به تمیز کردن خانه و کارهای عقب افتاده اش می کرد. او بسیار خسته می شد.
اتفاق غیر منتظره
صبح یک روز که مادر نیما را به مهد گذاشت برای بازگرداندنش نرفت، وقتی نیما دید مادرش نیامده با
گریه و فریاد به سمت خانه رفت، دید که خاله اش دارد نهار می پزد. با تعجب گفت: مادرم کجاست؟
خاله اش گفت مادرت بخاطر اینکه کار زیادی انجام می داد کمی مریض شده و الان در بیمارستان است.
نیما بسیار ناراحت شد و گفت مرا به بیمارستان ببر تا مادرم را ببینم،
وقتی چشمش به مادرش خورد اشکانش سرازیر شدو گفت:
دیگر کارهایم را خودم انجام می دهم و تو را اذیت نمی کنم.
مادر بهتر شد و به خانه بازگشت از آن روز به بعد نیما همه ی کارهای شخصی اش را
خودش انجام داد و روز به روز عاقل تر شد، مادر از این بابت بسیار خوشحال و راضی بود.
وبلاگ فروشگاه اسباب بازی بازیشاد
دیدگاه خود را بنویسید